گروه فرهنگی مشرق - سیدمجتبی تهرانی معروف به نواب صفوی، در سال 1303 شمسی در خانوادهای روحانی و اصیل در خانه محقری در خانی آباد تهران قدم به عرصه وجود گذاشت. وی موجودیت فداییان اسلام را طی یک اعلامیه رسمی با جمله هوالعزیز اعلام کرد و اعدام کسروی را پیگیری نمود نواب صفوی به تدریج با جاذبه خود، جوانانی چون شهید سید حسین امامی را جذب کرد.
بعد از سال 1327، که جنبش ملی شدن صنعت نفت به اوج خود رسید، رژیم استبدادی شاه برای این که حتی اقلیت مخالفی نیز وارد مجلس نشود، توسط «هژیر» دست به تقلب در انتخابات زد و به بهانه ترور شاه و دست داشتن آیتالله کاشانی در این ترور، ایشان را بازداشت و به لبنان تبعید کرد. فداییان اسلام «هژیر» را اعدام انقلابی کردند و با نامزد کردن آیت الله کاشانی و مصدق، گروه اقلیت دوباره به مجلس راه یافت. اعدام انقلابی رزم آرا نخست وزیر رژیم پهلوی و دست نشانده انگلستان جزو فعالیتهای فدائیان اسلام بود. در اول آذر 1334، نواب و خلیل طهماسبی و عبدالحسین واحدی و جمعی دیگر از فداییان اسلام دستگیر شدند و در یک محاکمه فرمایشی نواب، سید محمد واحدی و مظفر ذوالقدر محکوم به اعدام و همگی در حالی که اذان میگفتند، تیرباران شدند.
فاطمه نواب صفوی فرزند ارشد شهید نواب صفوی که هم اکنون راه اندیشه های ناب پدر را ادامه میدهد با اشاره به صنایع دستی مختلف از اقصی نقاط جهان که در خانهاش خودنمایی میکند میگوید: من چیزهای مردمی را دوست دارم. دست دوزی فلسطین، پردههای افغانستان و صنایع دستی بلوچ همگی در خانه من وجود دارد. هنر ملتها وحدت بین انسانهاست. یکی از مسائل مهمی که در اسلام است این است که قومیت نباید مطرح باشد. خداوند انسانها را همه از روح الهی آفریده و فرقی بین آنها نیست. فرقی بین عرب و عجم نیست. چون قبلا موضوع قومیت خیلی مطرح بود. حتی الان هم ناسیونالیسم عرب برای بعضی مطرح است.
شهید نواب صفوی در بیتالمقدس چه گفت؟
یکی از مسائلی که از بچگی در خانواده ما عنوان شده اینست که قومیت نباید مطرح باشد. به همین دلیل وقتی بین بچههای بلوچ یا افغانی میروم انگار که پیش بچههای خودم هستم و برای کارهای هنریشان هم ارزش زیادی قائلم. یکی از اندیشههای پدرم، شهید نواب صفوی هم که مطرح میکردند همین وحدت اسلامی بود. ایشان وقتی که در بیت المقدس سخنرانی میکنند اول میبینند که سایر سخنرانان مسئله فلسطین عربی مطرح میکنند و تکیه میکنند بر اصطلاح" فلسطین عربی". به همین دلیل وقتی پدرم میخواهند صحبت کنند، میگویند: "اگر به عرب بودن کسی میخواهد افتخار کند من فرزند بهترین شخصیت عرب به نام رسول الله(ص) هستم رسول الله بالاترین شخصیت عرب هستند اگر او را از عرب بگیرید چه چیزی برای آنها باقی میماند؟ پس من میتوانم بیشتر از شما به عرب بودن افتخار کنم. اما افتخار من به اسلامیت است. به سرزمین اسلامی است. اسلام باید مطرح باشد نه قومیت."
به مادرم گفتند که من شهید میشوم و به یکی از رفقایم میگویم با شما ازدواج کند
فاطمه نواب صفوی با اشاره به زندگی خانوادگی شهید میگوید: "شهید سه دختر دارند. دکتر سید محمد باقر فاضل رضوی و سید مجتبی نواب فاضل رضوی برادرانم هستند که از پدر دیگری هستند. پدرم قبل از اینکه به شهادت برسند به مادرم گفتند که من شهید میشوم و به یکی از رفقایم میگویم با شما ازدواج کند. به یکی از رفقا هم سفارش میکنند که شما باید با همسرم ازدواج کنید. مادرم بیست و یکی دو ساله بود که پدر شهید شد. پدرم یک مرد روشنفکر بود. کسی که با وجود آنکه بسیار مرد خوبی برای زندگی بود به مادرم گفت: "اگر قرار بود از نظر عشق و علاقه خودم را برای زندگی مطرح کنم میدیدی که بیشتر میتوانستم علاقه ام را برسانم اما هدف اول من مسئله اسلام و مبارزه هست و بعد خانواده قرار میگیرد." خیلی سخت است که مردی با این شخصیت به همسرش بگوید که بعد از من باید ازدواج کنی و به تو میگویم که با چه کسی ازدواج کنی.
مرحوم پدر بزرگم آقای نواب احتشام رضوی که از روحانیون و مبارزین بودند، رهبر انقلاب خراسان بودند و سر مسئله مسجد گوهر شاد با پهلوی جنگیدند. در آنجا سخنرانیهای خاص کردند و برای بی حجابی انقلاب کردند. چند هزار نفر در مسجد کشته میشوند. پدربزرگم تیر میخورد و ایشان را تیرخورده و دست بسته به تهران میآورند و به سیاه چال میاندازند. چهار مرتبه محکوم به اعدام میشوند. هر بار که میخواهند پای چوبه دار بروند اتفاقی میافتد که باز می گردند اما مجددا در دادگاههای بعدی محکوم به اعدامشان می کنند. 74 جلسه دادگاه نظامی میبینند. ایشان بعد از زندانها تبعید شدند در ساوه و بعد از آن در شهریور 20 که رضاشاه میرود همه زندانیها آزاد شده و به دنبال آن ایشان هم ازاد میشود. روزنامهها و مجلات خاطرات ایشان را به عنوان خاطرات مینویسند. پدرم هم که با کسروی مبارزه کرده بودند در ایران مطرح شده بود. پدرم و پدربزرگم خاطرات همدیگر را در روزنامهها میخوانند و عاشق هم شده و مسبب ازدواج مادرم میشوند. به این ترتیب پدر و مادرم در سال 1326 ازدواج میکنند. 8 یا 9 سال هم زندگی مشترک داشتند."
دختر شهید نواب صفوی با اشاره به بیانات خاص رهبری در مورد شهید میگوید: آقا جمله بسیار زیبایی در مورد شهید نواب دارند و آن اینست که: «اولین جرقههای انگیزش انقلابی اسلامی در من به وسیله نواب به وجود آمد و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را در دل ما نواب روشن کرد.» نیاز است برای تفسیر این موضوع رسانهها هم به کمک بیایند.
نظر علامه امینی در مورد علم شهید نواب صفوی
روحانیت در یک مقطع زمانی در اثر فشار حکومتهای ظالم و مسائل مختلف به جایی رسیده بود که فکر میکرد فقط باید از نظر علمی مسائل را مطرح کند تا انقلاب امام زمان(عج) اتفاق بیفتد. تا سالهای سال بسیاری از علمای ما بر این بودند و شاید برخی از علما میگفتند اجازه نداریم که انقلاب کنیم باید صبر کنیم. برخی معتقد بودند هر پرچمی که قبل از ظهور امام زمان(عج) بالا برود موفق نمیشود. وقتی پدرم در این نگاه مردم وارد مبارزه میشوند، از سنین 18 و 19 سالگی اینقدر تکامل پیدا کرده که همه مسائل را تشخیص میدهد. یادم هست یکبار نزد علامه امینی بودیم. در آن زمان من ده دوازده ساله بودم. از ایشان سوال کردم پدرم چقدر سواد داشتند؟ علامه فرمودند: "یکسال که من به آ سد مجتبی درس دادم دیگر چیزی نبود که به ایشان درس بدهم." علامه با آن علمشان که از علمای بزرگ تشیع بودند چنین حرفی میزنند. یعنی ره صد ساله را یک شبه طی کردن در مورد ایشان هم بوده است. خیلی از علما آن موقع از ایشان خاطره دارند.
وی در ادامه میافزاید: پدرم وقتی کتاب کسروی را میخوانند خون سیادتشان میجوشد. به محل مراجع میآیند، به آنها میگویند از نظر اسلام این حکمش چیست؟ خودشان میدانستند حکم چیست اما این مسئله را بین علما مطرح میکردند و میگفتند اگر کسی چنین ضربهای به پیکر دین میزند و ریشه دین را میخواهد قطع کند حکمش چیست؟ همه بدون استثنا میگویند این باید نابود شود. پدرم از نظر فکر و اندیشه خیلی روشنفکر بودند. با این علما صحبت میکنند. شهید مدنی مقداری به ایشان کمک کرده و دیناری را که برای ازدواجشان ذخیره کرده بود را به ایشان میدهد و پدرم میگوید برای مبارزه مصرف میکنم و بعد به علامه امینی گفته و همه به سمت ایران حرکت کرده و در آبادان جمع میشوند. در آنجا اول یک چهارپایه برداشته و وسط میدان سخنرانی میکنند. در همان جا عدهای دور ایشان جمع میشوند و عدهای همراهشان به تهران میآیند برای مبارزه با کسروی.
اولین کسی که واژه "شربت شهادت" را استفاده کرد
فاطمه نواب صفوی در مورد نحوه آشنایی رهبری با شهید نواب صفوی میگوید: حضرت آقا آن زمان طلبه بودند. یکی از مدارس علمیه درس میخواندند. گفتند وقتی شهید نواب آمدند مشهد، در تمام مدارس طلاب سخنرانی میکردند و در مدرسهای که آقا تشریف داشتند رفته و در مورد شهادت و اسلام سخنرانی میکنند که آقا میگویند: "یک چیزی هم آوردند و شهید نواب گفتند که این شربت شهادت است و من اصلا واژه شربت شهادت را برای اولین بار آنجا از شهید نواب شنیدم." پدرم طوری حرف میزنند که آقا از همانجا به شهید نواب علاقهمند میشوند و چنین جملهای را به کار میبرند. این جمله معروف آقا تفسیرهای مختلفی دارد که دوست داریم از زبان اندیشمندان هم گفته شود. آقا خودشان یک ادیب و سخنور بزرگ هستند. کسی از نظر اندیشه به پای ایشان نمیرسد. جوانان و اندیشمندان ما باید این جملات آقا را تفسیر کنند. شما باید از نظر فکری و روحی تغذیه کنید ما را. وقتی با مادرم خدمت آقا بودیم حتی از پدربزرگم هم خیلی تعریف کردند و گفتند مرحوم نواب احتشام پدر زن پدرم از رجل بزرگ انقلاب و سیاست هستند.
رهبر معظم انقلاب: هیچ کس را ندیدم که در حال راه رفتن هم سخنرانی کنند
دختر شهید نواب صفوی به علاقه رهبری به شخصیت انقلابی شهید نواب اشاره میکند و میگوید: آقا میگفتند که: "همه فدائیان اسلام حرکت میکنند و شهید نواب در حین راه رفتن هم داشتند سخنرانی میکردند. مثل نیم دایره هم حرکت میکردند که مردم ایشان را ببینند." گفتند: "هیچ کس را ندیدم که در حال راه رفتن سخنرانی کنند." آقا خیلی نکات جالب و طریفی از همان مدتی که با شهید نواب بودهاند تعریف میکنند. برداشت خیلی مهم است. یکی از اندیشمندان میگفت ممکن است یک نفری از کسی خیلی چیزها بداند اما قلبا هنوز نتوانسته او را بشناسد. اما ممکن است یک نفر فقط یک ساعت با کسی باشد اما طوری برداشت روحی و معرفتی از او داشته باشد که اصلا شناختش جوری باشد که عمری شده باشد. شناخت واقعی آن است. من فکر میکنم آقا هم لطفی که به آقاجانم دارند و آن را مطرح میکنند از همان نوعیست که قلبا شناختهاند.
ماجرای آخرین ملاقات با پدر در زندان، دو روز قبل از شهادت
فاطمه نواب صفوی آخرین دیدارش با پدر را به خاطر میآورد و میگوید: وقتی پدرم شهید شد من 4 یا 5 سالم بود. آخرین ملاقاتی که با ایشان کردیم کاملا یادم هست. بعد وقتهای دیگر هم زمانهایی که دسته جمعی به زندان برای دیدنشان میرفتیم یادم هست. من دو ساله بودم که پدرم زندان بودند و به من میگفتند بچه آقا. در آخرین ملاقات من 4 یا 5 ساله بودم که یک چادر کوچک صورتی سرم بود. اول به ما ملاقات نمیدادند. دیگر این اواخر که حکم اعدام پدرم قطعی شده بود به ما دیدار دادند. یه ربع به ما ملاقات دادند آن هم دو روز قبل از شهادتشان. من، مادرم، مادر آقاجونم، خواهر دوسالهام زهرا و خواهری که مادرم آن را باردار بود و بعد از شهادت پدرم دنیا آمد صدیقه بود. همان موقعها لباس روحانیت را از تن پدرم درآوردند و گفتند شما لیاقت این لباس را ندارید. آقاجونم گفتند انشاالله به یاری جدم با همین لباس به شهادت خواهم رسید. و به زیارت جدم رسول الله(ص) میروم. ما را بردند یک جایی پدرم دستشان دستبند بود و یک سرباز هم پیششان بود. جلوی اتاق پدرم یک صف زیادی بود که کنار هم کنار هم این مامورین دولتی با اسلحه و سر نیزه ایستاده بودند که ما باید از وسط صف اینها رد شویم. حالا فرض کنید دو تا زن لاغر اندام با چادر مشکی و پوشیه و با دو تا بچه کوچک. این سر نیزهها طوری کنار هم بود که من در بچگی به نظرم اینها خیلی بزرگ میآمد.
ترس ماموران پهلوی از پدرم
او در ادامه میافزاید: ما از این صف طولانی رد شدیم تا به پدرم برسیم. اینقدر آنها از پدرم میترسیدند. وقتی رفتیم آنجا پدرم بلند شدند. یک دستشان دستبند بود و یک دستشان باز بود مرا با آن دست بازشان بغل کردند. نیمکتی بود که مادرم و مادر آقاجونم آنجا نشستند و مکالمات خاص و کوتاهی داشتند. مادربزرگم میگفتند مجتبی میخواستی اول ما را به شهادت برسانی بعد خودت شهید بشوی. ما رفتن تو را نبینیم. پدرم هم گفتند مادر اجازه بدهید پا و دستتان را ببوسم. خیلی مودب بودند و مخصوصا برای مادرشان احترام زیادی قائل بودند. پدرم در ادامه گفت: «میخواهم مانند زنی که در صدر اسلام چهار پسرش در رکاب رسول الله(ص) به شهادت رسید، باشید» بعد هم مادر بزرگم گفت من مفتخرم که فرزندانم در ادامه مسیر رسول الله(ص) به شهادت برسند. پدرم در زندان نامهای برای رئیس زندان که «جلیلوند» نام داشت، نوشت در این قسمتهایی از نامه آمده است که «امیدوارم در دنیا و آخرت به عذاب الهی مبتلا شوی» در ادامه درخواست کرده بود که یا رفقا را به سلول بنده بیاورید یا مرا به بند آنها ببرید. او در ادامه گفته بود «به زودی دست فرزندان اسلام تو را به هلاکت خواهد رساند».
پدرم ترس و واهمهای از عوامل پهلوی نداشت. بعد از دقایقی کوتاه سرباز آمد و گفت:«وقت شما تمام شده است»؛ آماده رفتن شدیم؛ پدرم مقداری پول در جیبشان داشتند، پولها را به بنده و مادرشان دادند.در ادامه مادرم از آقاجان پرسیدند: «از من راضی هستی؟» ایشان گفت: «من از شما راضی هستم همیشه قدم پشت قدمهای من گذاشتی و مرا یاری کردی، خدا از تو راضی باشد.» بعد از شهادت پدرم، مادرم خواستگارهای متعددی داشت اما با همان کسی که پدرم گفته بود، ازدواج کرد و خدا ما را به خاندان پر از عشق و محبت سپرد. با آنکه مادرم فرزندانی به دنیا آورد اما همیشه احترام خاصی برای ما قائل بود و میگفت: «اینها فرزندان و امانتهای شهید نواب هستند».
مملکت ما یک کشور است در دل یک دنیا دشمن/همه در مسیر رهبری باشند
فرزند ارشد شهید نواب صفوی با اشاره به دشمنان بسیار انقلاب اسلامی از گذشته تا امروز، توصیههایی را بر میشمرد و میگوید: مملکت ما یک کشور است در دل یک دنیا دشمن؛ لذا باید مراقب باشیم؛ توصیهام این است که همه در مسیر رهبری باشند و مردم و به ویژه جوانان در شرایط مختلف نا امید نشوند و با وحدت مسیر را طی کنند. ایران مرکز آرامش است، داریم میبینیم که اسلام در سراسر دنیا عجیب رشد میکند؛ درصد بالایی از مردم قلباً اسلام را دوست دارند. من وقتی زندگی مشترک را آغاز کردم، همسرم در سپاه دانش بود؛ مأموریت داشت که به یکی از روستاهای بلوچستان برویم، در کپر زندگی خود را شروع کردیم؛ ما با وسایلی در حد لوازم یک سرباز به روستا رفتیم و در آنجا زندگی کردیم. اصلا این مسائل برای ما مهم نبود؛ لذا باید ظاهرپرستی و تجملگرایی را از زندگیهایمان دور کنیم چرا که اینها ما را از مسیراصلی که همان تکامل انسانی است، باز میدارد.
ما آمدهایم تا به تکامل برسیم نه به لباس و ظاهر و تجمل. پدرم به این موضوع اعتقاد داشتند که اندیشه اسلامی میتواند نجات بخش و جوابگوی نیازهای بشر باشد؛ این اسلام همان اسلام حقیقی است نه اسلامی که مستکبرین به عناوین طالبان و وهابیت از خود ساختهاند و با شیعه واهل سنت میجنگند. شهید نواب به وحدت اسلامی و وحدت ملتها اعتقاد داشت و برای او اهمیت داشت؛ پدرم در آن زمان خفقان در حالی که کسی فکرش را نمیکرد چگونه میتوان حکومت اسلامی تشکیل داد، او میگفت: «باید مراجع و بزرگان دینی در رأس حکومت باشند».
مادرم ما را از کودکی شجاع تربیت کردند؛ همیشه میگفتند که «شما فرزندان شهید نواب هستید» همین نوع تربیت سبب شد تا همیشه در خط مقدم باشیم. در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی آقای عبدخدایی به بنده گفت: «خانم نواب به روزنامه کیهان بیایید تا کیهان را به سمت اندیشههای سوق بدهیم» دفتر روزنامه کیهان بیش از هزار پرسنل داشت و افراد و تفکرات متعددی در این محل مشغول بودند؛ لذا بنده به آنجا رفتم. تمام متفکران از هر جایی در کیهان بودند؛ کم کم به کیهان علاقمند شدم؛ بنده در روزنامه مطلب مینوشتم و با کیهان انگلیسی همکاری میکردم. در درگیری کردستان هم به آنجا رفتم؛ در آنجا هم گزارش و عکسهایی گرفتم؛ به عکاسی هم علاقمند بودم و عکسهایی که گرفته بودم را چاپ میکردم. بنده در این فرصت از حرفه خبرنگاری دریافتم که میتوان اندیشههای مثبت و منفی به وسیله قلم منتقل کرد و همین است که خداوند در قرآن کریم به قلم قسم میخوردند.